۱۳۸۸/۱۱/۰۹

دست نوشته ای از شهید ؛ حبیب روزیطلب ؛




دست نوشته ای از شهید ؛ حبیب روزیطلب ؛ ـــ ازشهدای طلبه آیت الله العظمی سیدعلیمحمددستغیب


http://www.borhann.com/images/stories/shohada/11%20320x200.jpg

بگذریم خدا کند که از جسم ما هم چیزی بر جا نماند. این را بارها به بچه ها گفته ام: هیچ دلم نمی خواهد که از جسمم ذره ای بر خاک بماند. رجعت به طرف الله حق است و این حقّ هرچه تمام عیار تر حق تر. به بچه ها گفتم اگر از جسم من هم اثری ماند بعد از دفن بر آن سنگی نیاندازید و اگر سنگی گذاشتید بر روی آن اسمم را هم ننویسید.


بی مقدمه شروع می کنم و هرچه را می نویسم مقدمه می انگارم. زندگی همه وحتی مرگشان را مقدمه می دانم و حتی پس از مرگشان را. خون شهید خیلی برکت دارد، خون شهید زندگی می دهد. شهیدان بقاء بخشیدن به فنا را از خود شروع می کنند و این را در مقام معلمی بزرگ به همه خلق می آموزند.



تو اول سروجان باختی اتدر ره عشق         تا بدانند خلایق که (فنا) شرط بقاست



دومین بار است که از جبهه باز می گردم. اول بار از سوسنگرد و کربلای هویزه و این بار از آبادان. حال رفتنم با برگشتنم یکی نیست. حال که برمی گردم این جسم برایم سنگینی می کند. دوباره باید برگردم همان خوردن و همان خوابیدن. دیدن همان چیزهای تکراری دوباره و چند بار شنیدن، همان حرف های تکراری. رفتن همان جا های تکراری و حتی ... نمی دانم همه چیز و همه چیز تکراری وتکراری.

نمی دانم که شاید این زجر کشیدن هم خودش حرکت باشد و آن خسته شدن ها رشد.



از چند ماه پیش که مادرم قصد رفتن به جبهه کرد و مقدمات رفتنش فراهم شد دیگر حالات دیگری داشت برای بیان آن حالات من شب زنده داری ها واقامه نماز شب ونماز صاحب الزمان و نماز موسی بن جعفر و... و گریه های شبانه اش را نمی گویم، چشم های همیشه اشک آلودش را نمی گویم، تواضع عجیبی را که پیدا کرده بود نمی گویم، حبّ شدیدی وجودش را به آتش کشیده بود. هیچگاه قابلیت چنین مادری را نداشتم. زبانم از بیان صفات او عاجز است. بیست سال با او زندگی کردم همه آن بیست سال یک طرف و آن سه شب هم یک طرف.



شب پنج شنبه ساعت سه، ده دقیقه کم مادرم صدایم زد. بهتر بگویم مادرانه از خواب بیدارم کرد. رفتم به حال نشسته چرتم برد. صدایم زد حبیب دوباره خوابت برد؟ سرم را بلند کردم شرمنده شدم وقتی دیدم سجاده نمازش پهن است و از مدت ها قبل بیدار بوده وبه مناجات با محبوبش مشغول، از خواب بودنم شرمنده شدم. من همیشه در برابر مادرم احساس حقارت عجیبی دارم اما در این وقت، شب ها طور دیگری است. دلم می خواهخد دستش را ببوسم به پایش بوسه زنم اما او نمی گذارد هیچوقت نگذاشته است. برایم سحری آماده کرده است. فردا باید روزه بگیرم، با خود فکر می کنم آنکه می خواهد پرواز یاد بدهد باید اول خود پرواز را آموخته باشد.



قرار بود ساعت نه به گلستان شهدا برویم. صبح پنج شنبه اولین بار است که با مادرم به زیارت شهدا می رویم بر سر قبرهای شهدای تازه به خاک سپرده شده می رویم. جسمشان را می گویم. بعضی ها جسمشان هم به آسمان می رود یعنی که جسمشان هم از جنس روحشان می شود. آنها که جسمشان هم از جنس روحشان می شود دیگر صحبت ناجنس برای ایشان عذاب الیم می شود.



بگذریم خدا کند که از جسم ما هم چیزی بر جا نماند. این را بارها به بچه ها گفته ام: هیچ دلم نمی خواهد که از جسمم ذره ای بر خاک بماند. رجعت به طرف الله حق است و این حقّ هرچه تمام عیار تر حق تر. به بچه ها گفتم اگر از جسم من هم اثری ماند بعد از دفن بر آن سنگی نیاندازید و اگر سنگی گذاشتید بر روی آن اسمم را هم ننویسید.



من هرگز نمی خواهم و دوست نمی دارم که کسی آرامش مرموز دیشب شط را و دریا و اقیانوس را ایستایی بخواند. دیشب در زیر نور ماه ، شطّ عظمتش پیدا بود. رنگ آسمان رنگ آب شده بود. هرگز حتّی به خواب هم نمی دیدم که چنین شبی روی لنج جلوی دیدگان مستقیم ماه و آسمان و آب و ... به نماز شب بایستم. (دروغ ننوشته باشم که نماز را نشسته خواندم نمی دانم چرا! ولی مایل به گفتنش نیستم. خدا خودش شاهد است که زانوهایم جان ایستادن نداشتند همین!)



بله رنگ آسمان رنگ آب شده بود ورنگ آب هم رنگ آسمان، بهترین رنگ ها، نیکوترین رنگها. دیگر از آن رنگ زیباتر نمی توانی بیابی البته من کور و غرق در ظلمت درون شاهد آن مراتب این رنگ را هم نمی توانستم ببینم. حجاب ها ، چشم های قلبم را گرفته بودند. دیشب من فقط مجال خواند قسمت هایی از مناجات توبه کاران (خمس عشر) را پیدا کردم.


الهی البستنی الخطایا ثوب مذلّتی وجللنی التباعد منک لباس ..."



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر